Monday, April 26, 2021

شاید یکی از خصوصیات رسیدن به سن من (عبور کردن از نیمی از یک قرن) این است که می توانی بچرخی و به عقب نگاه کنی و مسیری را که امده ای نگاه کنی، بی حسرت (تا انجا که می شود بی حسرت به گذشته نگاه کرد) مسیری پوشیده از اشتباه. اشتباه، کوچکی، کوتاهی .... و با خودت فکر می کنی به جزییات این قطعات کوچک که در کنار هم پازل یک زندگی را می سازند که می شود «من» من فکر نمی کنم عمر جاویدان می توانست شیرین باشد. فکر کن انقدر عمر کنی که مسیر تک سلولی را که از در هم امیختن سلولهای ناچیزی در نر و ماده تشکیل شد بتوانی کامل کنی. پیر بشوی و خرد بشوی و بعد ریز بشوی و باز برگردی به زندگی تک سلولی و هیچ بشوی. همان هیچ که از ان امده ای. ترسناک! شاید سعادت ماست که بخش قابل قبولی از این مسیر را -که می رویم- ما در زیر خاک و بدون هشیاری طی می کنیم. وقتی کرمها به کمک باکتری ها سفر هیچ را به هیچ به مقصد می رسانند. گاهی اما به بیست سالگی، به شکوه بی بازگشت بیست سالگی‌می اندیشم. وقتی در اوج ندانستن خودت و هستی -هستی، این اتفاق که معلوم نیست چرا افتاده و‌تو را بر صفحه ی شطرنجی گذاشته است که ابتدا و انتهایش معلوم نیست- می توانی بگویی نه. و این نه چه قدرتی دارد در بیست سالگی. نه! نه! نه! سالها باید بگذارند تا ببینی که این نه -حتی اگر ان را در کوله ای سنگین که از پا می اندازدت تا امروز با خودت کشیده باشی- به اندازه ی حضور تصادفی و ناچیزت تصادفی، ناچیز و میراست. و سالها باید بگذرند تابه انچه در پشت سرت به هم رسیده است نگاه کنی و با لبان فشرده و ان تلخی که از دهانت پاک نمی شود بپذیری که این نه که مانند داغی بر تو نقش بسته بود شاید تفاوتی با اری نداشت. شاید ان که تن می دهد، با خود فکر می کند که به ساده لوحی خامِ جوان است که نه می گوید. امروز به این تصاویر متحرک خوشبخت و ارام نگاه می کنی و فکر می کنی «چقدر موجهند» در مقابل ناموجهی ساده لوح و ژولیده ی خودت. من در میان ظرف شستن به صف کوچکی از مورچه ها که از سوراخهای کوچک دیوار بیرون زده اند -به دنبال خرده نانی یا دانه ی برنجی- نگاه می کنم و فکر می کنم: «همین! همین کوچکی باور نکردنی در مقابل عظمت بی ارزش کهکشانی که طول و عرضش را با سرعت نور هم نمی شود در میلیونها سال اندازه گرفت» و نمی دانم از «کوچکی» بترسم، یا از عظمت ان متحیر شوم. کوچکی را می پذیرم. و این مرگ نیست که می ترساندم، همینطور که درد جاودانگی ندارم، در جا ماندن از قطارتاریخ بی رحم برندگان حسرتی نیست. از میانمایگی اما چرا.بیش از هرچیز.


Tuesday, November 8, 2016



خيلي ها از من مي پرسند چرا امدم امريكا ... حالا اينكه من هرگز امكان انتخاب نداشتم ...كه كار تنها وسيله ي بقا بوده است براي من ... و خوب جايي امده ام كه كار برايم هست، و خوب هم هست، بماند.

ان سالها تعداد قابل توجهي از ما مهندسين را طبق برنامه ي واردات نيروي كار به غرب، از ان طرف كه خرجمان را داده بود و بزرگمان كرده بود و رسانده بودمان به مرحله ي ميوه دهي براي جامعه، به عنوان كارگر مهندس ارزان قيمت با برنامه هاي حساب شده اوردند اينطرف ... انهم به خرج خودمان ...
شرايط خوب مهيا شده بودند. شرايط سخت زندگي براي يكزن مجرد و مستقل ، محيط كاري مملو از مانع و دردسر ... در فرار را برقرار دادن ما كه از خفقان دهه ي ٦٠ عميقاً اسيب ديده بوديم، بي تاثير نبودند
... و در داستان من، تو.
و تو؟ بماند.

جمهوري اسلامي هم خيلي ساده و زير زيركي از من و دوستانم، دختراني مجرد و جوان، حتي اجازه ي ولي و قيم كه گويا طبق قانون لازم است نخواست ... پاسپورتمان را داد دستمان و روانه مان كرد به امان خدا.

همه چيز به صورت اسرار اميزي جور شد. من كه هيچ پولي نداشتم زد و اضافه حقوق عقب مانده ي دو سالم را يكجا گرفتم ... و با ان امدم كانادا ...
به هواي تجربه ي جهاني كه تو درش مركز هستي ام نباشي.
كه بي تو بشود نفس كشيد. كه اين خود داستان ديگري است.
جهاني كه پيدايش نكردم، بماند.

ان سالها يادم هست كه در وبلاگم اين كابوس احمقانه و دراز را نه مهاجرت كه هجرت مي خواندم ... هه! از شنيدن كلمه ي مهاجرت روحم كهير مي زد،.
كي شد كه زنجيرهايي را كه من را اينطرف ابها به شرايط سخت زندگي امروز بستند پذيرفتم؟ بماند.

من سالها در شهري زندگي كردم كه دوستش نداشتم ... تورنتو ... كه مانند شهركي صنعتي اطراف يك معدن ساخته بودندش.
شهري خط كشي شده، تا حد مرگ سرد و تا حد مرگ گرم.
و بازگشت از ان ممكن نبود. چرا؟ بماند.

وقتي زد و جوجه ي كوچولويم در تورنتو به دنيا امد. زندگي مفهومي ديگرگون يافت.
اينجا بود كه پذيرفتم كه بايد رو از گذشته برگرداند.
كه بايد ماند و اشيانه اي ساخت براي جوجه اي كه در اين جهان هيچكس را جز من -و البته پدرش- نداشت.
و من ماندم.
درست يا غلط؟ بماند.

حالا زمان انتخاب رسيده است.
و زندگي در سانفرانسيسكوي زيبا را خودم انتخاب كرده ام
حالا اين بار شهر نيست كه من را انتخاب مي كند

اين شهر زيبا .. زيبا
با ساحل و اقيانوس و غروبش
با زيباييش نفسم را مي برد
حالا باز من از صبح تا شبش سر كارم، بماند.
 هر روز  در مسير خانه تا پروژه ...در حاشیه ی  غربی سانفرانسيكو ... در حاشيه ي زیبای .پاسيفيك ...  به این همه فکر می کنممی دانی ....  اگر يكي باشد كه كاليفرنيا را براي طبيعتش انتخاب كرده باشد، بي ترديد منم، بماند.


Sunday, October 23, 2016


با نشستن توي كلاسهاي تحصيلات اكادميك اينروزها انقلابي از كسي در نمي ايد
... راديو و روزنامه را باز مي كني ... اين همه دكتر و دكترا ... اين همه رساله و تز ... دريغ از ذره اي انقلاب ...
وضعيت موجود... دليل وضعيت موجود ... تحكيم وضعيت موجود
توجيه وضعيت موجود
و خوب حتي عشق به وضعيت موجود
از اين تينك تنك مشخص الوجوه
به اون موسسه ي كورپورت فاند شده
به اوووون رسانه ي معين الحال

نمي دانم جگر شان را در مياورند
يا تخمهاشان را مي كشن!
البته مخلص همه ي محصلين اكادميك!


Sunday, October 9, 2016

يكي توييت كرده بود:
انتخابات حالا نه  The lesser of two evil
كه
The bigger of two assholes است
و هيچيك نماينده ي من نيستند!


Tuesday, February 23, 2016

به چالش كشيدن روايت جاري هيچوقت كار اساني نيست. در غرب هم.


Sunday, February 21, 2016

و دلتنگي هاي تو
مي شوند دلشكستگي هاي من


Friday, February 19, 2016

از وقتي دنيا را از دريچه ي تجربه ي شخصي مي بينم و نقد مي كنم چيزها اسانتر شده اند.
ديگر حكم كلي اي وجود ندارد
به تجريه ي من، سانفرانسيكو زيباست
به برداشت من، كنگره ي امريكا فاكد اپ است
به نظر من وطن مثل بيماري لاعلاج مادرزادي با ادم است

من در مقابل هيج نيرويي جواب گو نيستم. در مقابل هيچ برداشتي ...
زندگي هست كه به من داده شده است
و منم كه بلاك به بلاك مي سازمش
انطور كه مي بينمش.


Wednesday, February 17, 2016

می دونی مشکل چیه؟ 
نه اینکه ادمها دوستت ندارن .. یا حتی بیزارن ازت
اینکه خُب به حساب  و کتاب شان نمی خوری و به حساب و کتاب نمی اورنت هم مهم نیست
اینکه دلشو ندان بگن نمی فهمن
یا نمی خورن
و یا خوب خوششون نمی آد
و راشون را بکشن برن

اینکه لاجرم  تو را  يك طوري حلت مي كنن براي خودشون
 یه طوری روی اندازه های شناخته شده ... آ-چهار یا آ-سه

كوچيكت مي كنن
گوشه هاتو مي زنن
كه بتونن تات كنن بذارن تو جيبشون
و فك كنن "اين همين بود"
و بتونن بگذرن
 

و نافهمي ها  می شن درك و بزرگ انديشي



Monday, February 15, 2016

بين من و جنون
چقدر فاصله است؟
اين اصرار تو در در هم شكستن من عاقبت خوشي ندارد.
گاهي فكر مي كنم كه خوب است كه ديگر چيزي نمانده است كه بشكند...
كه بشكني.


Thursday, February 11, 2016

درس های من به یاشار - درس امروز: سکسیسم

 تحسین کردن - و رای دادن به- هیلاری کلینتون به خاطر اینکه "زن" است و اینچنین در صحنه ی سیاست می تازد
درست با اندازه ی  کوچک شمردن - و رای ندادن به- هیلاری کلینتون به خاطر اینکه "زن" است و اینچنین در صحنه ی سیاست می تازد .. ابلهانه ... سکسیست ... و نشانه ی عدم اعتماد باطنی به توانمندی برابر زنان و مردان است.


Thursday, January 14, 2016

پشت ديوار سالها زندكي مي كنم. اخرين اجر ... و من ازاد خواهم شد. صبر مي كنم. به سختي. از نفس افتاده.
صبر مي كنم ...
چند سال؟
هفت سالكي ياشار يوسف را جشن گرفتيم.
تولدت مبارك جوجكم.


Friday, January 8, 2016

Life is like a maze
And at each turn
A completely new path opens up
And you think: oh that was it!
Till the next one.